پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

پارسا سرلاک خیلی دوست داره!!!

ای مهربون شیرین ، امروز صبح کلی تو سرلاک خوردن پیشرفت کرده بودی و اصلا خودت دوست داشتی قاشق رو بکنی توی دهن کوچولوت . خیلی با ولع سرلاک میخوری انگار داری چلوکباب با پپسی میخوری ( قابل توجه بابا جمشید که همیشه میگفتن دایی علی وقتی کوچیک بود دوست داشت چلوکباب با پپسی بخوره ) بابایی یکی از کارهای مورد علاقش دادن غذا به توئه ، اگر چه که فقط درحد 2 تا 3 قاشق بهت باید بدیم ولی اونقدر تو بالذت میخوری که ما از دیدن غذا خوردنت گرسنه مون میشه . اینم چند تا عکس قشنگ از غذا خوردنت داری میگی : بابایی دوستت دارم دستت درد نکنه چقدر خوشمزه است !!! داری میگی : شما هم میخواین ؟؟ سرلاک خودمه !!! سرلاک خبری نیســــــت !!! عز...
10 آبان 1391

بی خوابی های عجیب و غریب

عزیز مامان حدودا 3-4 روزی میشه که شبها خیلی خیلی بد میخوابی اوایل هر یک ساعت بعد رسید به هر نیم ساعت از خواب پامیشدی و شیر میخواستی . من هم مجبور بودم تا صبح 2 بار پوشکت رو عوض کنم از بس که شیر میخوردی شماره 1 هم زیاد میکردی ، خلاصه به زبان ساده شبها کلا خیلی نحص بودی. دیشب که یک بار ساعت 8 با هزار زحمت خوابوندمت وقتی گذاشتمت بعد از 5 دقیقه بیدار شدی و شروع کردی به گریه بعد مجددا ساعت 9:30 دوباره خوابوندمت ولی بازهم بعداز 5 دقیقه بازبیدار شدی . دراون لحظه فقط مونده بودم چکارکنم با بابایی همونجا تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر ، زنگ زدیم به دکتر چیونگ مهربون گفت هستم با سرعت رفتیم ولی وقتی رسیدیم متاسفانه داشتن کرکره مطب رو میبستن و دکتر هم...
10 آبان 1391

عروسکت چقدر شبیه خودته عزیزم !!!

پسر قشنگم امروز عروسک خرگوش خوشگلت رو که موقعی که تو دلم بودی با باباجون برات خریده بودیم و خیلی دوستش داشتیم رو بهت دادیم . تو اونو خیلی دوست داری فقط تنها مشکلی که هست اینه که تغریبا اندازه خودته یا کمی کوچکتر . برای همین نمیتونی باهاش خوب بازی کنی وفقط گوشش یا دستش رو میتونی به راحتی بگیری و با خودت اینوراونور بکشی. داری با انگشت کوچولوت به خرگوشت اشاره میکنی و میگی اینی که میبینین خرگوشمه!!! داری میگی : ببینین چقدر مادوتا شبیه هم هستیم؟؟؟ خیلی شیرینی عزیزم ... ...
8 آبان 1391

پسرم میگه آآآآآآآ

ای نفس خوش بوی من جدیدا یاد گرفتی وقتی بهت میگیم بگو آآآ ، میگی آآآ ولی کمی طول میکشه تا موتورت روشن بشه و وقتی که موتورت روشن شد اونوقته که با شدت هر چه تمام تر این کلمه رو تکرار میکنی . گاهی اوقات با ببـــــبببـــــــب هم قاطیش میکنی وکلی کلمه جدید درست میشه. داری میگی : یاد گرفتم بگم آآآآآ داری میگی : خسته شدم ای بابا چقدر بگم آآآآ داری میگی: هـــــــا!!!! آآآآآآ داری میگی : آآآآآ اِاِاِ اَاَاَ بببـــببـــب .... خلاصه فرهنگ لغاتت رو به افزایشه فکر کنم کم کم بتونی بگی بابا. هرروز داری شیرین و شیرین تر میشی ، جای همه اونهایی که نیستن بزرگ شدن و پیشرفت هات رو ببینن خالیه ولی من...
6 آبان 1391

دوپای کوچولو که همو پیدا کردن

عزیزم این روزها ما متوجه شدیم که اون دوتا پای کوپول خوردنیت همدیگه رو پیداکردن و مرتب با ضربه زدن به همدیگه وجود خودشون رو به اون یکی دیگه اطلاع میدهند. مثل وقتهایی که داریم به درگاه خداوند مهربون دعا میکنیم و دستهامون رو به هم میچسبونیم و اونها رو به هم گره میدیم . توهم بادوتا پای کوچولوت این کاررو انجام میدی. عزیزم پاهای قشنگت رو خیلی خیلی دوست دارم . خصوصا زمانیکه به هم میچسبونیشون . خدا رو به خاطر سلامتی تو شکر میکنم. عزیزم امیدوارم همیشه پاهات تو کارهای خوب یاور باشند . دوستت داریم. ...
6 آبان 1391

اولین سرلاک خوردن پارسا

ای زیباترین فرشته روی زمین دیشب رفتیم پیش دکتر چیونگ مهربون البته نه برای اینکه تو مریض بودی بلکه برای اینکه شیر من خیلی کم شده بود و تورو سیر نمی کرد. بعد ازاینکه تو رو معاینه کرد ، گفت کاملا خوب شدی خداروشکر و میتونی غذای کمکی بخوری ، ولی متاسفانه من حالم زیاد خوب نبود بنابراین دکترت تصمیم گرفت من رو هم معاینه کنه و برای افزایش میزان شیر من قرص داد ، تعدادی آنتی بیوتیک و قرص های دیگه برای من داد . ضمنا اینقدر دیشب بارون میامد که من و بابایی تقریبا تمام شلوارامون خیس شده بود وبجود اینکه 2 تا هم چتر داشتیم بازهم خیلی خیس شدیم. دکتر مهربونت گفت میتونیم توی سرلاکت شیر مادر بریزیم و یا با آب اون رو حل کنیم . امیدوارم غذاهای کمکیت رو...
5 آبان 1391

پارسای مهمان نواز

عزیزم امروز صبح بازهم بیخواب بودی و سرماخورده برای اینکه ببینیم اوضاع بهبودیت چطوره مجددا بردیمت پیش دکتر چیونگ مهربون . با اینکه روز تعطیل بود و فکر میکردیم مطبش خیلی شلوغ باشه اینطور نبود . و حدودا بعد از 2 نفر نوبت ما رسید. بعد از معاینه بهمون اطلاع داد که پارسا رو به بهبوده و نگران نباشید اگر حتی آنتی بیوتیکش هم تموم شد اثر اون تا یک هفته بعد هست و میتونه بیماریش رو از بین ببره . مجددا ماسک نمولایزر برات گذاشت تا سرفه هات کاملا خوب بشه . من و بابایی نفس راحتی کشدیم و خدا رو شکر کردیم از شدت خوشحالی رفتیم به مرکز خرید ماینز که خیلی شیک و پیکه و دو تا پتو برای روی تخت مهمون هامون خردیدیم که خیلی خوشگل هستن . وقتی برگشتیم به خونه تو یک ح...
3 آبان 1391

پارسا دوست دار تکنولوژی

عزیزم امروز عصر که از خواب پاشدی کمی حالت سرما خوردگی داشتی و سرفه میکردی . ما هم برای اینکه تو حواست پرت بشه لپ تاپ رو بازکردیم و یکی از فیلمهایی که ازت گرفته بودیم رو برات پخش کردیم . جالب اینجا بود که تو خیلی از فیلم خودت خوشت آمد و با خوشحالی تمام شروع کردی به تماشای اون . و تازه با نی نی توی لپ تاپ صحبت هم میکردی . اینگار حرف هم رو میفهمیدین . عزیزم زودی خوب بشو که برامون بیمار شدن تو خیلی سخت و دشواره . خدایا این گل منو زود زود خوبش کن !!! ...
3 آبان 1391

ادامه مریضی ...

ای قشنگترین من!!! با وجود تمام تلاشهایی که کردم متاسفانه حالت بدوبدتر شده . نصفه شب بیدار شدی و نمیتونستی نفس بکشی من هم مجبور شدم تمام داروهات رو همون نصفه شب بهت بدم تا بینیت باز بشه وبتونی نفس بکشی . خوشبختانه افاقه کردو تا ساعت 8 صبح خوابیدی تا مطب دکتر چیونگ باز بشه و بتونیم ببریمت اونجا. بعد از اینکه رفتیم پهلوی دکتر چیونگ واون معاینه ات کرد گفت که ریه های کوچیکت چرک کرده ، گفت باید ماسک برات بگذاره تا گرفتگی ریه ات برطرف بشه . ما رو برد توی یک اتاق دیگه و با ماسک یک گاز سرد سفید رنگ رو که بوی خوبی هم داشت به تو داد . تو هم کلی گریه کردی ولی مجبور بودی تحمل کنی . خلاصه تو راه برگشت به منزل شیر مفصلی خوردی و خوابیدی . الان هم ک...
3 آبان 1391

اولین شناخت خود

عشق مامانی امروز اسم خودت رو یاد گرفتی و وقتی صدات میکنیم برمیگردی نگاه میکنی و میخندی . عزیزم خیلی برامون این کارت جذاب بوده و مرتب صدات میکنیم و تو هم هر بار برمیگردی و نگاه میکنی . میدونی یک کار جدید دیگه هم یاد گرفتی واون هم اینه که وقتی بابایی میخواد تو رو بگیره سعی میکنی خودت رو به طرف من بچرخونی تا بفهمه که نمیخوای بری بغلش یا وقتی توی بغلش هستی خودتو به طرف من میچرخونی و میایی به طرف من که منظورت اینه که مامانی میخوام بیام تو بغل تو . خیلی باهوشی و ما بزرگ شدن لحظه به لحظه ات رو با لذت نگاه میکنیم و میخواهیم همه اونها رو برات ثبت کنیم. امیدوارم از خوندن تک تک این خاطرات لذت ببری و بدونی که برای بزرگ کردنت خیلی زحمت کشدیم ...
3 آبان 1391